دردلی به پیوست یک یادداشت برای کافه پیانوی فرهاد جعفری

وقتی خواندن کافه پیانو تمام شد نفرینی بر فرهاد جعفری فرستادم؛ بخاطر این که بسیار خسته بودم و دلم از احساس دلتنگی گل گیسو که قرار بود به زودی به سراغم بیاید خبر داد و همین شد دملی از بغض و بیخوابی.


تابحال هیچ وقت در زندگی ام احساس شاعری نکرده بودم. حتی احساس نکرده بودم که حتی کمترین استعداد هنری هم دارم. حتی از این که به کلاسهای مستند سازی نادرطالب زاده هم بروم احساس وحشت داشتم. همیشه فکر می کردم من یک بولدوزرم که باید از روی مشکلات عبور کنم تا پیاده نظام پشت سرم آسوده به ساخت و ساز بپردازد. اکنون احساسی که تابحال تجربه اش نکرده ام به سراغم آمده اما چیزی در چنته ام نبود جز نوشتن برای کافه پیانوی فرهاد جعفری. کافه پیانو فرهاد جعفری روح بی بال و پر من که جز یک بار با "موریانه"ی بزرگ علوی به پرواز درآمده بود را دوباره به اوج آسمان برد. می دانم که قلمم فقط بلد است سیاه کند که این سیاهی هم گواه همان سیاه من  است که آفتاب را از خود دریغ داشته. یاد حرف مهدی در دیدار با فرهاد جعفری افتادم که به شوخی گفت "اگر یک روز می دانستم که احمدی نژاد بهانه نشستن من با شما سر یک میز میشود حتما در خواب سکته می کردم." گذشته ام مثل باد از مقابل دیدهگانم عبور کرد. از شور اصلاح طلبی دوم خرداد تا بعض فروخورده ای که نتیجه هم نشینی با برادران انصارحزب الله بود. یاد حرف جلال افتادم که امروز به من می گفت. برایم مثال زد : که  اگر دیدی کسی کثیف است و پلیدی آشکار، اما همه شواهد و مدارک وغنائم بر خلاف این است چه می کنی؟ چه باید کرد؟ من و منی کردم که نفسم را برید و گفت اینجا باید سکوت کنی، و فقط گوش کنی، اینجا نقطه ای است که مرز ایمان و تقوا نمایان می شود. آن کس که اینگونه است را من و تو ندانیم که تقدیریش چیست. اگر قرار است به زیر آید حضرت حق خودش به زیرش خواهد آورد. تکه های این پازل قطعه قطعه در کنار هم به ذهنم تصویری داد که ابتدا خندیدم، بعد بغض کردم و اشک به چشمانم دوید که وای بر من ! این چگونه ظلمی بود که برخود روا داشتم. اینکه چه شد که اینگونه شد را بخاطر نمی آورم. یاد افکار جوانی افتادم که می گفتم : یادش بخیر دوران هیئت و فراق بال، نمی فهمیدیم و نفهمیدن چه آسوده بود. این بار نوبت دلم بود تا نفرینی بر آن نثار کنم که این گونه پراکنده و گم گشته تراوش می کند و خود نمی داند بدنبال چیست و  گم گشته اش چیست!. لبخندی به لبانم دوید و گفتم شاید نسخه فرهاد جعفری درمان دلم است. همان (بحران بغل گرم مال خود آدم) که با قرار فردای من هم بی تناسب نیست. قرار است بروم پدر دختر را ببینم یا به عبارت صحیح تر پدر دختر بنده را ببیند.

قرار بود از کافه پیانوی فرهاد جعفری شروع کنیم ولی به کجا رسیدم!
کافه پیانو هم دغدغده های بود از جنس دغدغه های دیگر خراباتیان همین راه که معادلی جز "روشنفکر" برای نامیدن این خراباتیان بلد نیستم. اما این دغدغه ها یک عمده تفاوت با تراوشات دیگر اصحاب روشنفکر داشت و آن هم شمای واقعی آن بود. گره عجیب و قریب فرهاد جعفری که صفورا نام داشت بد بی قواره بود و نمی دانم چرا همه این حضرات به عکس زمانی گره وا کردن در وقت گره زدن اینقدر بی سلیقه اند [فرهاد جعفری ... سید مهدی شجاعی] همان بهتر بود که صفورای پشت پنجره از آن بالا پائین نمی آمد وظیفه برگزاری پرفرمانس به عهده صفورای دیگر بود. اما صفورا چشم زخم داستان هم بود و از آن که بگذریم خوب می توانی با گل گیسو بین ابرهای آسمان پرواز کنی و  مقابل پری سیما خانم روی ابرها بنشینی و صفورا را دید بزنی. نگاه فرهاد جعفری درکافه پیانو تمام نگاه یک "روشنفکر" خراباتی است که غصه اش به عکس سایر حضرات و بزرگان این راه عرق و وروق و دختر نیست. نه این که این ها در داستان فرهاد جعفری جایی نداشته باشد، بلکه به عکس هر کدام سرجای خودش است. اشیا . شخصیت ها درست در سرجای خودش قرار دارد. وقتی فرهاد جعفری از گل گیسو و پری سیما سخن می گوید حس می کنی که واقعا کنار آنها نشسته ای و خود شاهد همه ماجرا هستی و بر عکس که وقتی پیش صفوراست تو از همان پشت پنجره کافه باید آنها را دید بزنی. در پایان هم از گاف داستان بگویم، از آن جایی که گل گیسو تازه حرف "ط"  را آموخته و پشت در اتاقش نوشته "لطفا وارد نشوید." اما جلوتر از آن معنی پرفورمانس را بلد بود. بنده تمام فیلم های که فرهاد جعفری آنها را دیده و از آنها در داستان سخن گفته را دیده ام و حتی آن فیلم هایی که دیده و سخن نگفته و آنهایی که ندیده است را دیده ام و حسب اتفاق توفیق مدیریت تولید چارپنج مستند را هم داشتم اما هنوز معنی این "پرفورمانس" را نمی دانم. جناب جعفری ببخشید که بنده کمی دهاتی ام و بی طاقت
پینوشت : و باز نفرین بر فرهاد جعفری که بی خوابی را بر ما حاکم گرداند و اصلا درک نکرد که فردا صبح باید زودتر برخیزیم تا دست به کله و قیافه بزنیم تا در زمان روئیت شدن توسط پدر دختر خانم مورد رضایت قرار بگیریم. تا چه قسمت ما شود...
ملتمس دعا
سید مسعود طایفی یکشنبه – تاریخ را گم کرده ام- 1:30 بامداد.

نظرات 3 + ارسال نظر
زمبور یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ http://www.zambur.blogfa.com

شروعت خوب بود اما تو ادامش خیلی چرت و پرت بافتی. درضمن من هنوز نخوندمش. بخونم. نظر می دم.

پس این چیه ؟

najmeh سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:52 ق.ظ

اموخته ام که با پول میشود خانه خرید ولی اشیانه نه ،رختخواب خرید ولی خواب نه ،ساعت خرید ولی زمان نه ،میتوان مقام خرید ولی احترام نه ، کتاب خرید ولی دانش نه ،دارو خرید ولی سلامتی نه ، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره میتوان قلب خرید ولی عشق را نه.
چارلی چاپلین

hasti جمعه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ

من و دختر فرهاد جعفری در یک کلاس هستیم ولی اون اونقدر شاد است که نمی شود ناراحتی را در صورتش دید.گلگیسو خیلی به پدرش افتخار میکند.

جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد